فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

دانشگاه رفتن مامانی و مریضی فاطمه خانم

سلام مخملم هفته ی گذشته زیاد خوب نبود آخه اسهال گرفته بودی وقتی هم بردمت دکتر  گفتن که ویروسی هستش اشتهات هم کم شده بود. به نظر خودم هم سبکتر شده بودی قربونت برم ،الهی که هیچوقت مریض نباشی و همیشه تنت سالم باشه. وای که چقدر سخته بچه ات مریض بشه اما خدا رو شکر چند روزیه که حالت بهتره این روزا خیلی سرم شلوغ شده آخه مامانی دانشگاه میره و از شنبه تا سه شنبه کلاس دارم خدارو شکر مادرجون خیلی کمکم هستش و ازت نگهداری میکنه ولی خب مادر جون هم خسته میشه آخه شما خیلی شیطون شدین و مدام میخواین دست به یه چیزی بگیرین و بلند بشین اما هنوز راه نمیرین برا همین خیلی باید مراقبت باشیم   دخت...
29 بهمن 1393

اولین راهپیمایی دخترم

آمدیم به احترام خون شهدا...    ادامه مطلب...         امسال برای اولین بار بود که با تو  در  راهپیمایی شرکت میکردم البته یه کم دیر رسیدیم  و تقریبا راهپیمایی دیگه داشت تموم میشد .ولی خب اصل همین حضوره که ما داشتیم تو مصیر راهپیمایی چندتا سرباز  مسؤول رنگ کردن صورت بچها بودن.به بابایی گفتم بیا ماهم دخترمون رو ببریم.اولش یه کم مخالفت کرد اما بعد... اینی شد که میبینی .خیلی ناز شده بودی.وقتی سربازه میخواست صورتت رو رنگ بزنه میخواستی به قلموی رنگ نگاه کنی برا همین بابایی صورتت رو گرفت تا تکون ندی بعد رفتیم کنار میز نق...
22 بهمن 1393

9 ماهت تموم شد

     سلام نازنینم                  9ماهگیت مبارک خوشحالم که دیگه کم کم داری بزرگ میشی اما من دوست دارم این روزای شیرین و تکرار نشدنی یه کم کند تر بگذرند آخه این حس با تو بودن یه نیروی عجیبی به من میده یه جورایی منو حسابی درگیر خودش کرده به طوری که دوری از تو خیلی برام سخت شده. گاهی اوقات وقتی بغلت میکنم از شدت عشقم محکم فشارت میدم.میخوام بخورمت وقتی نگام میکنی انگار تمام دنیا رو بهم میدن.قربون اون چشمای معصومت... حالا از کارای جدیدی که یاد گرفتی برات بگم اول از همه اینکه دیگه به خوبی میتونی چار دست و پا بری البت...
15 بهمن 1393

زندگی من...

 سلام به همراهان همیشگی دخترم ،امیدوارم که حال همگی خوب باشه از اونجایی که من تو دفتر خاطرات فاطمه سادات چیزی نمینویسم فکر کردم شاید بهتر باشه هر چی هست همینجا بذارم برا همین این پست یه کم خصوصی هستش البته یه کمـــــــــا اگه دوست داشتین بخونید سلام گلکم.خوبی مامان؟قربون دخترم برم که روز به روز داره چیزای بیشتری یاد میگیره.امروز اومدم یه کم باهم حرف بزنیم ،یا شایدم یه چیزایی یادت بدم .حالا ببینیم چی میشه بذار از اول زندگی متاهلیم شروع کنم {البته خیلی خیلی خلاصه} 16سالم بود که به خواستگاری آقا سید جواب مثبت دادم . شاید به نظرت من هنوز سن و سالی نداشتم اما به نظر خیلی از اطرافیانم که چندبارهم ...
6 بهمن 1393

عکسای جیگر مامان

      سلااااااااااااااااااام من اومدم با کلی عکس جذاب...   خب اول از همه میخوام عکس سوغات مادرجون رو بذارم اینم یه عکس با کلاه فاطمه زهرا تو این لباس خیلی ماه میشی عزیز دلم تاب تاب ناناسی خدا منو نندازی... وقتی بابایی تابت رو نصب میکرد شما سوار رورواکت بودی منم داشتم کارای خونه رو انجام میدادم یه کم که گذشت  نشستم تا استراحت کنم یه دفعه دیدم یه چیز نارنجی رنگ تو دهنته خوب که دقت کردم دیدم تیغه چاقو رو کردی تو دهنت.اون لحظه نمیدونی چه حالی داشتم تا بیام پیشت و اونو ازت بگیرم چندتا یا امیرالمومنین گفتم که خودش حفظت کنه...
30 دی 1393

برگشتن مادر جونی و...

سلام دختر گلم . این چندروزه که نتونستم بیام پیشت بیشتر خونه مادرجون بودیم،آخه از مسافرت برگشتن،خیلی دلم براشون تنگ شده بود.اما بیشتر اونا دلتنگیشون واسه تو بود مخصوصا پدرجون.آخه تورو خیلی دوست داره .این خیلی که میگم یعنی خیلی خلیی زیاد.حتی چندبار تاحالا گفته که بیشتر از من تو رو دوست داره.حالا ایشالله بعدا در مورد پدر جونی صحبت میکنیم راستی سوغاتی هم برات اوردن دستشون درد نکنه .ایشالله عکسش رو میذارم یه خبر خوش برات دارم اونم اینکه یه نی نی کوچولوی دیگه داره به جمع ما اضافه میشه.اونم نی نی عمو سید مصطفی هستش . مبارکه. یه خبر نمیدونم بگم بد یا خوب اونم اینکه مامانی تصمیم گرفته ترم بعد دانشگاه ثبت نام کنه.نمید...
24 دی 1393

اولین نماز جمعه دختر گلم

سلام به یه دونه دخمل خودم که  امروز یعنی جمعه19دی ماه 93اولین باری بود که میبردمش نماز جمعه.البته اینم بگم که خود مامانی هم بعد زایمان این اولین باری بود که میرفت نماز جمعه.متاسفانه عکسی ازت ندارم، اول که نماز جمعه شروع شد شما آروم بودی ولی کم کم شروع کردی به بهونه گیری . تازگیا هم که داری سعیت رو میکنی تا چهاردست و پا بری وقتی هم نمیتونی غر میزنی ، اونجا هم همین کار رو میکردی.آخراش دیگه نزدیک بود گریه کنی که بعد از تموم شدن نماز سریع بغلت کردم تا صدای گریه ات دیگرون رو اذیت نکنه .نماز عصر رو هم به دلیل اینکه شما داشتی شیرت رو میخوردی و خواب رفتی نخوندم. راستی مامانی عصمت هم بود.خلاصه اینکه در کل خوب بود امیدوارم که بردن...
19 دی 1393

چندتا خبری که تاریخش گذشته

سلام خشکل مامانی ببخشید که دیر به دیر بهت سر میزم.چندتا خبر تو این مدت داشتم که الآن بهت میگم اول از همه اینکه دومین دندون عسل مامانی سرک زده.وقتی که داشتیم میرفتیم مسافرت خونه عمه جون اون موقع بود که متوجه این مروارید کوچولو تو دهنت شدم.مبارک باشه خانمم دومیش اینکه تقریبا دو ماه و نیمه که ما صاحب ماشین شدیم.بابت این موضوع خیلی خوشحالم.دست بابایی هم درد نکنه که هرجوری بود با وام و قرض گرفتن و البته فروختن طلای مامانی پول ماشین رو جور کرد و یه پراید دست دوم{البته زیاد کار نکرده}برامون خرید تا اینجوری زمستون که هوا سرده راحت تر رفت و آمد داشته باشیم.خدا جونم ممنونم ازت... سومیش اینکه تصمیم گرفتم از این به بعد مقداری از خاطره هات که حر...
13 دی 1393

دوباره دندون مامانی

سلام مخمل مامانی.امروز ساعت 5/10نوبت دندونپزشکی داشتم.منم تو رو آماده کردم و گذاشتمت پیش زندایی آخه مادر جون و پدر جون رفتن گنبد کاووس خونه خاله .آخه دارن خونشون رو عوض میکنن. ساعت تقریبا11بود،زندایی زنگ زد که داری گریه میکنی.میگفت حسابی بغض کردی .منم یه زنگ به بابایی زدم.بعد از این بابایی تعریف میکرد وقتی نزدیک خونه شده صدای گریه ات تا بیرون میومده.وقتی هم بغلت کرده آروم گرفتی اما هنوز اون بغض رو داشتی .بعدش هم بهت فرنی داده و شماهم خوابیدی و بابایی باز اومده بیرون. وقتی من کارم تموم شد زنگ زدم زندایی گفت که نیم ساعت بیشتر نخوابیدی و بیدار شدی. الآن هم آرومی. عشق مامان تو این مدتی که دندون پزشکی بودم دلم برات تنگ شده بود.اصلا ...
6 دی 1393