زندگی من...
سلام به همراهان همیشگی دخترم ،امیدوارم که حال همگی خوب باشه
از اونجایی که من تو دفتر خاطرات فاطمه سادات چیزی نمینویسم فکر کردم شاید بهتر باشه هر چی هست همینجا بذارم برا همین این پست یه کم خصوصی هستش البته یه کمـــــــــا
اگه دوست داشتین بخونید
سلام گلکم.خوبی مامان؟قربون دخترم برم که روز به روز داره چیزای بیشتری یاد میگیره.امروز اومدم یه کم باهم حرف بزنیم ،یا شایدم یه چیزایی یادت بدم .حالا ببینیم چی میشه
بذار از اول زندگی متاهلیم شروع کنم {البته خیلی خیلی خلاصه}
16سالم بود که به خواستگاری آقا سید جواب مثبت دادم .
شاید به نظرت من هنوز سن و سالی نداشتم اما به نظر خیلی از اطرافیانم که چندبارهم به خودم گفته بودن طرز فکرم خیلی بیشتر از سنم نشون میداد.باور کنید نمیخوام تعریف از خود کنم آخه اینو مشاور تو جلسه ای که قبل از ازدواج رفته بودیم به بابایی گفت.
شروع زندگی متاهلیم در روز 1/1/90 بود. تاریخ خیلی روندی هستش مگه نه...
البته من هنوز مدرسه میرفتم کلاس دوم دبیرستان بودم.یه کم سخت بود ولی الآن که دارم بهش فکر میکنم میبینم چه روزای شیرینی بود.صبح که میرفتم مدرسه تا ساعت 1 ظهر بعد هم میومدم خونه تا ساعت 4 یا 5/4 باهم بودیم بعدش هم بابایی میرفت مغازه تا آخر شب. اما همیشه اینطوری نبود
دوران عقدمون یکی از بهترین دورانهای زندگیمه. بعد1سال و 3ماه یه جشن کوچیک گرفتیم و اومدیم خونه ای که بابایی با زحمت اونو ساخته بود.سالی که من کنکور داشتم همراه شده بود با اولین سالی که اومده بودیم خونه خودمون
اوایل سعی میکردم مستقل باشم و کارای خونه رو خودم انجام بدم
اما هرچی بیشتر به زمان کنکور نزدیک میشدم حجم درسها بیشتر میشد و منم خسته تر از قبل برا همین مادر جون و پدر جون تو این سالها خیلی کمکم بودند.از همه لحاظ چه مسئله عاطفی و مادی و چه مسائل اقتصادی...
بعد از کنکور چیزی نگذشت که باردار شدم.یه حس عجیبی بود.موقعی که فهمیدم حامله ام هم خوشحال شدم هم استرس داشتم و هم نگران و...
دوران بارداریم با فراز و نشیب های خیلی تندی گذشت منظورم از لحاظ جسمانی نیست بیشتر مسائل عاطفی و روانی منو اذیت میکرد
از اونجایی که من یه آدم خیلی حرص خوری هستم تو دوران بارداریم خیلی گریه میکردم
باور کنید گاهی اوقات همین شکلی میشدم یعنی بلند بلند گریه میکردم .بعضی از اتفاقها خیلی آزارم میداد حرفها، برخوردها و... دیگه خودتون بهتر از من میدونید
نمیخوام از کسی اسم ببرم یعنی در واقع نمیخوام ذهنیت تو نسبت به کس خاصی عوض بشه
ولی عزیزم اینو از من داشته باش
سعی کن تو زندگیت اول از همه رضایت خدا مد نظرت باشه وقتی میبینی یه اتفاقی خیلی ذهنت رو مشغول کرده به خدا فکر کن.ببین چقدر دور و برت مسائل مهمتر از این هست که میتونی مشغولش بشی
شاید من به این گفته ی خودم کامل عمل نکنم ولی اکثر اوقات با همین حرفی که زدم خودم رو آروم میکنم
روزای اول دانشگاه با اوایل بارداریم همراه بود یعنی من تقریبا 2ماهم بود که وارد دانشگاه شدم همون روزها هم مادرجون و پدر جون رفته بودند حج واجب تقریبا یه ماه نبودند
تو این مدت خیلی اذیت شدم یادمه یک هفته من چیزی نخوردم فقط نون خشک و آب میوه و ....
به خاطر ویارم بود .بعد که مادرجونی از مکه برگشت ویارم هم بهتر شده بود
وقتی امتحانات پایان ترمم شروع شده بود استرس داشتم.ولی خدا روشکر خوب پاس کردم ترم اول دانشگاهم رو که تموم کردم تصمیم گرفتم ادامه بدم اما میدونستم که امتحانات پایان ترم رو باید به سختی پاس کنم
که همینطور هم شد.آخه شما اون موقعه تقریبا 1ماه بیشتر نداشتی
اوایل که شما به دنیا اومدی حال روحی خوبی نداشتم آخه اون قضیه بستری شدنت خیلی تاثیر بدی رو من گذاشت و باعث شد که نسبت به تو حساس بشم اصلا بیشتر گیج بودم نمیدونم شاید به خاطر این بود که تجربه اولم بوده .بگذریم یادآوری اینجور چیزا برام زیاد جالب نیست، به طور خلاصه بگم که تقریبا 4ماه که گذشت کم کم زندگیمون روال عادی گرفت...
خیلی خلاصه گفتم حالا اگه وقت کردم تو پستهای بعدی جبرانش میکنم.آخه زندگی مامانی پر از خاطره های تلخ و شیرینه.
خدا رو شکر میکنم یه خاطر وجود تو .به خاطر همسر مهربونی که دارم به خاطر خانواده عزیزم که همه جا در کنارم بودن به خاطر همه چیز.اگه بخوایم از مشکلات بگیم که کار عجیبی نکردیم آخه همه مشکل دارن فقط نوعش فرق میکنه.پس بهتره از خوبی های زندگیمون بگیم تا هم دیگران رو شاد کنیم و هم شاکر خداوند باشیم