فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 10 سال و 11 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

سفرنامه نوروزی-94

1394/1/14 11:39
459 بازدید
اشتراک گذاری

http://zibasaz.niniweblog.com/

صبح روز جمعه یعنی آخرین روز سال 93 حرکت کردیم اون موقع شما خواب بودین چند ساعت بعد وقتی بیدار شدی شروع کردی به بهونه گیری کلا از این که تو ماشین بودی خوشت نمیومد و مدام از سر و کول من بالا میرفتی

اینجا دیگه خسته شده بودم و تورو گذاشتم رو صندلی تا یه کم با اسباب بازی هات سرگرم بشی

تو عکس هم پیداست که دیگه حوصلت سر رفته

تقریبا ساعت4بعدازظهر رسیدیم شاهرود که اونجا با خاله اینا همرا ه شدیم و اومدیم سبزوار خونه پدر بزرگ دانیال پسر خالت وقتی رسیدیم خونشون شما مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده چار دست و پا تند میرفتی همون شب تو ماشین نخ گوشت رو باز کردیم تا گوشواره ای رو که خاله جون برا نوزادی خودش بود رو گوشت کنیم اما بازم از گوشت خون اومد و هر کاری کردیم نتونستیم .شما هم خیلی بی قراری میکردی

خیلی نگرانت بودم میترسیدم سوراخ گوشیت بسته بشه و دوباره مجبور بشیم از نو سوراخ کنیم

فردا صبحش آماده شده بودیم بریم عید دیدنی اینجا شما بغل خاله ای. اون گیره تو سرت هم کار خاله جونه که با نمد  درست کرده تقریبا 5تامدل قشنگ دیگه هم هست. دستش درد نکنه اگه یادم بود عکسش رو میگیرم میذارم

ناهار خونه ی یکی از اقوام عمو حمید{شوهر خاله} دعوت بودیم شما مدام بهونه گیری میکردی نمیدونم چرا. شاید به خاطر شلوغی بوده یا شایدم ...

خلاصه اینکه در کل اونجا خوش گذشت ولی من هنوز نگرانیم ادامه داشت تا اینکه شبش عمه جون عمو حمید گوشت رو نخ کرد خیلی هم کارش خوب بود .خدارو شکر خیلی آروم شدم

اینم عکسش که گوشت خون اومد و ریخت رو لباست

البته این عکس برا سری قبلی هستش

اینم از دانیال خاله البته با یه دخمل شیطون که ...

بابایی تو رو اینجوری کرده جالب بودکه دانیال چیزی نمیگفت و آروم داشت برنامش رو نگاه میکرد

فردا صبحش رفتیم زیارت شهدای گمنام سبزوار

برگشتنا با یه ماشین پر گوسفند برخوردیم

به یکی از دوستان وبلاگیم که به طور خیلی اتفاقی فهمیدم که ایشون هم سبزواری هستن  پیام دادم که ما داریم میریم شهرشون.برا همین شمارشون رو گرفتم و همون شب زنگشون زدم و قرار شد همدیگه رو ببینیم خیلی استرس داشتم .ولی  خوب بود و اونشب خوش گذشت چندتا عکس هم از شما و آقا کمیل گرفتم ولی زیاد خوب نشد

 

 از همینجا هم عذر خواهی میکنم از مامان کمیل جان که نتونستیم رسم مهمانداری رو خوب جا بیاریم آخه ما فردا صبحش مسافر بودیم .خیلی دوست داشتم بیشتر اینا باهم باشیم.ایشالله که این ارتباط با دوام باشه ...

فردا صبحش راهی مشهد شدیم بین راه رفتیم قدمگاه برا ناهار ولی یه بارون شدیدی گرفته بود که جرات نداشتیم بیایم بیرون منم که رفتم چادر و لباسام خیس خیس شد برا همین ناهار رو تو ماشین خوردیم وقتی رسیدیم مشهد رفتیم دنبال خونه که کلی وقت گرفت اونشب شما تو ماشین اذیت میکردی

فردا صبحش رفتیم حرم .این اولین باری بود که من و تو بابایی باهم دیگه میریم زیارت امام رضا اونم تو روز شهادت صاحب اسم قشنگت یعنی خانم فاطمه زهرا.خیلی خوب بود خیلی...

خدا رو شکر هوا هم آفتابی بود شما هم دختر خوبی بودین و اذیت نکردین

اینم پرچمهای هیت هاست.شما خیلی تعجب کرده بودین و با علاقه نگاه میکردین

 تو شهر مشهد چندتا جاهای دیدنیش رو رفتیم که شما چندتا از جاهاش رو خواب بودین

روز پنجشنبه  مشهد رو به مقصد سبزوار ترک کردیم اینجا شما داخل ماشین هستین و نم نم بارون گرفته بود با اون دندونای موش موشیت

 اینم از رنگین کمان بعد از باران.بابایی هواسش نبود شما هم از بس مامانی پیچندتت صورتت پیدا نیست

 شب رسیدیم سبزوار خونه پدربزرگ دانیال استراحت کردیم و فردا صبحش راهی کنبد کاووس شدیم تا بریم خونه خاله جون آخه اونجا زندگی میکنن از همینجا هم یه تشکر ویژه بکنم از خانواده عمو حمید که تو این مدت حسابی بهشون زحمت دادیم ان شالله که بتونیم جبران کنیم

اینم از جادهای سبز شمال

 

این میل گنبد هستش

کنارش یه چادری بود که لباس محلی میپوشیدن و عکس میگرفتن .البته شما بیشتر داشتی بهونه گیری میکردی

اینم فاطمه سادات با لباس محلی

البته این کلاهه رو بابایی گفت بذارن سرت آخه مال پسراست ولی حالا...

فاطمه سادات در جنگل

 

فاطمه سادات و دانیال در حال خوردن هندوانه

 

شب تولد دانیال که شما خواب بودی و وقتی کیک رو بریدیم تازه بیدارت کردم برا همین عکس خاصی نداری

 اون کیک و ژله ها هم هنر دست خاله جونه

عکسها خیلی بیشتر از این بود ولی بیشتر خانوادگی بودن

فردا صبحش راه افتادیم به سمت یزد.

برگشتنا توراه خیلی اذیت کردی چون راه هم طولانی بود خیلی خسته شدیم

 وقتی از مسافرت برگشتیم بعضی ها میگفتن که خیلی لاغر شدی مخصوصا باباسید.میگفت من فکر کردم بچه مریض شده خب یه کم ناراحت شدم ولی ان شالله که تنت سالم باشه کم کم چاق میشیخندونک

 ببخشید که یکم این پست طولانی شد.                                                                                

                                                                          دوست دارم

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان مبینا
20 فروردین 94 17:25
چقد خوب ک خوش گذشته ایشالله همیشه ب سفر وشادی باشه عزیزم زیارت مامانی وفاطمه جونم مباااااااااااااارک عکسات عااااااااااااااالی دخمل نانازی
ترنم
24 فروردین 94 9:13
سفر نامه قشنگی بودی همیشه به سفر نگران خانمی هم نباش لپاش سر جاشه جای من ببوسش فاطمه سادات رو
مامان فاطمه سادات
پاسخ
آره اینو اکثرا میگن فاطمه سادات لپ داره ولی از نظر وزن تازگیا 1 کیلو کم کرده...