فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

دوباره...

دیشب ساعت چهار صبح با گریه از خواب بیدار شدی و بیقراری میکردی.یه کم آروم میشدی اما باز گریه میکردی گفتم شاید دلدرد باشی عرق نعنا بهت دادم اما فایده ای نداشت ساعت 6بود رفتیم دکتر گفت که یه کم گوشت ورم کرده شبش وقتی بردمت پیش دکتر متخصص گفت که گوشت ورم داره و گلوت هم عفونت کرده و دوباره برات دارو و چرک خشک کن نوشت خدا رو شکر زیاد مهم نبود اما من یه مشکلی که دارم اینه که با چرک خشک کن میونه ی خوبی ندارم و دوست ندارم که بهت بدم اما خوب چاره ای نیست دوباره سر سینه مامانی داره خارش برمیداره و دونه زده مامان جون میگه شاید به خاطر دندوناته که اینجوری میشه نمیدونم چیکار کنم دوباره دلتنگی آخه مامان جون داره میره مشهد ا...
22 مرداد 1394

و انتظاری که به ثمر نمیرسه

امروز اومدم تا از یه انتظار بی ثمر بگم منظورم سقط بچه مهدیه اس بعد از دوسال دکتر و درمان حامله شد و دیروز متوجه شد که بچه چند روزی هست که دیگه قلبش نمیزنه و امروز  تقریبا سه ماهه کورتاژ شد خیلی حال بدی بهت دست میده وقتی بدونی که بهش دل بسته بوده    مهدیه دختر دختر خاله ام میشه ولی به خاطر تفاوت سنی کم خیلی به هم نزدیکیم و یه جورایی باهم دوستیم از دیروز تا حالا حس بدی دارم ولی باید گفت هرچی صلاح خداس و کرمش رو شکر کنی همین که خودش سالمه خدا رو شکر انشالله که خیلی زود یه نی نی خوشل واسه ما میاره ...
19 مرداد 1394

چه فکرایی میکنما

گاهی وقتا که دارم میخوابونمت و تو بغلمی یا دارم بهت شیر میدم وقتی یه چیزی میخوام و نمیتونم از سر جام تکون بخورم با خودم میگم چی میشد الآن اون وسیله خودش میومد طرف من مثلا اگه تلفن زنگ میخورد به طرف من حرکت میکرد یا اگه دستمال کاغذی میخواستم یه دونه از جعبه پرواز میکرد میومد تو دستام یا کارای خونه و... واقعا بعضی وقتا چه فکرایی میکنما ...
19 مرداد 1394

رفتیم تا یه هوایی عوض کنیم

    یه گردش یه روزه سلام نفس مامان جمعه ای که گذشت با پیشنهاد دایی جون قرار بر این شد که بریم یه جای سرسبز که هم من و تو وهم همه ی خانواده بعد از این چند روز سخت یه هوایی عوض کنیم و کلی از طبیعت انرژی بگیریم.که خانواده دختر خاله جان هم تو این جذب انرژی با ما شریک شدن تو راه رفت بودیم که ابوالفضل خاله تو ماشین کنار شما نشسته بود شما هم که این شکلی شده بودی و یه کم بعدش اینجوری... اول رفتیم یه جای خوب و سرسبز وایسادیم برا صبحانه و یه کم استراحت و بعدش هم حرکت کردیم برا یه جای بهتر که ناهار رو اونجا بخوریم که اسمش بود دیرین جای خیلی با صفایی بود و هوای عالی هم د...
15 مرداد 1394

دلیلش...

دلیل این چند وقتی که نبودم     آره درست حدس زدین بستری فاطمه سادات میخوام خیلی خلاصه براتون بگم چون یاد آوری اون لحظات اصلا برام خوشایند نیست روز جمعه من حالم بد شد و تب کردم وقتی رفتم دکتر گفت که ویروسیه و یه سرم بهم وصل کرد فردا صبحش هنوز تب داشتم و بدنم درد میکرد دوباره رفتم دکتر که اینبار نامه داد تا بستریم کنن اما وقتی رفتم بیمارستان تو بخش اورژانس باز یه سرم دیگه بهم زد و گفت که نیازی به بستری نیست وتبت هم به خاطر عفونته بعد از ظهرش شما تب کردی و وقتی رفتیم دکتر گفت که باید بستری بشی و روز چهارشنبه مرخص شدی این چند روز به من خیلی خیلی سخت گذشت وصل کردن سرم به تو و ...
12 مرداد 1394

گردش اجباری

سلام به نازنین دخترم اول بگم که یه چندوقتیه که مامانی میره یه کلاس قرآن تا به بچه ها تو حفظ کردن قرآن کمک کنه دیروز از طرف کلاس قرآن بهم زنگ زدن و گفتن که باید بچه ها رو یه گردش چند ساعته ببری منم با کمی نگرانی که برا تو داشتم قبول کردم آخه گفتن باید کلاس قرآن رو اونجا برگزار کنیم و منم با وجود شما انجام این کار یه کم برام سخت میشد خلاصه اینکه قرار شد که مامان جون هم با ما بیاد تا از شما مراقبت کنه قربونت برم اول که وارد پارک شدیم وقتی چشمت به وسایل بازی افتاد شروع کردی به تا تا گفتن و اینکه میخواستی بری بازی کنی خدا رو شکر شب خوبی بود و بچه ها کلی برات ذوق میکردن اما متاسفانه شما زیاد روی خوشی بهشون نشون نمیدادی و بعض...
2 مرداد 1394

جونم برات بگه...

سلام عشق مامان میخوام از قصه ی این روزاهامون برات بگم جونم برات بگه که یه چند وقتی میشد که خیلی زود عصبانی میشدی بهم گفتن که به خاطر کمبود آهن هستش .از وقتی شربت آهنت رو میدم خیلی بهتر شدی.نوبت دوم که برا کمبود وزنت بود رو رفتم که گفت بازم وزنت کمه و دوباره باید برم پیشش.نمیدونم که دیگه کی میخواد این رفت و آمد من به بهداشت به خاطر وزن کمت قطع بشه چندروزیه که خیلی وابسته شیر شدی مدام میخوای شیر مامانی رو بخوری مخصوصا وقتی میخوای بخوابی دیگه تصمیم گرفتم دفعات شیر دادنت رو کمتر کنم تا بتونی بیشتر غذا بخوری جونم برات بگه که روز عید فطر خونه مامان جونی بودیم و شبش هم دعوت بودیم البته با کمی تفاوت اونم این که مکان م...
31 تير 1394

یه عرض کوچیک داشتم

سلام دوستان میخواستم بگم اگه میشه وقتی بهمون سر میزنین یه نظری هم بذارین آخه من از دیدن نظراتتون خیلی خوشحال میشم.اینجوری میفهمم که به وبلاگم اومدین و مطالبم رو خوندین. و این برام مهمه. چندتا از دوستان هم هستن که دیگه وبشون برام باز نمیشه فک کنم باید حذفشون کنم نمدونم برا چی اینجوری میشه خلاصه اینکه دوست دارم باهم دیگه تا آخر دوست بمونیم و این دوستی کم رنگ نشه ...
31 تير 1394

خدایا یعنی من انقدر...

سلام عشق مامان دیشب قرار بود با کالسکه ات بریم بیرون اما بابایی کالسکه رو گذاشته بود تو پارکینگ.وقتی میرفت سر کار گفت اینم کلید پارکینگ خیلی حواست بهش باشه که گمش نکنی اخه همین یه دونه هست منم گفتم خیالت راحت. شب که شما بیدار شدین رفتی رو openآشپزخونه و میخواستی کلید رو برداری منم ازت گرفتم تا گمش نکنی.وقتی میخواستم برم کالسکه رو بیارم تا بریم بیرون دیدم کلید سر جاش نیست .واااااااااااای تموم خونه رو زیر و رو کردم اصلا هیچی یادم نمیومد که کلید رو کجا گذاشم دیگه داشتم کلافه میشدم بدنم خیس عرق بود خیلی ناراحت بودم.نمیدونم شما اونو یه جایی انداخته بودی یا خودم اونو یه جایی گذاشته بودم.وقتی دنبال کلید میگشتم مدام حرف های بابایی تو ذهن...
29 تير 1394