فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

چندتا عکس از گذشته

      سلام به گلدختر مامانی قبل از اینکه بریم عکساروببینیم اینو بگم که چند شب پیش تب کردی.وقتی که از مهمونی خونه عمو سیدعلی اومدیم خونه من متوجه شدم که شما یه کم صورتت داغه فردا صبحش بردمت بیمارستان تا دکتر شما رو معاینه کنه که ایشون علت تبت رو عفونت گلو تشخیص دادن برا همین یه آمپول و شیاف برا تبت و شربت برات نوشتن که من گفتم اگه میشه به جای آمپول همون دارو باشه.دکتر گفت که هیچ فرقی نمیکنه روز اول به زور دارو رو بهت دادیم و برات شیاف گذاشتم تا بعد ازظهر تب داشتی و بی قراری میکردی تا اینکه شب یه کم حالت بهتر شد و رفتیم خونه عمه مریم برای تولد امیررضا اونجا ...
12 تير 1394

لطفا راهنمایی کنین

سلام مخاطب این پست  بیشتر دوستان عزیز هستن میخواستم بدونم چه جوری میشه عنوان موضوع پست رو تغییر بدم قبلا از یکی از دوستان سوال کردم جوابی ندادن گفتم ایندفعه به صورت عمومی بگم هر کی بلده راهنماییم کنه ممنون ...
9 تير 1394

این چند روزی که گذشت

سلام گلم بازم قطعی اینترنت باعث شد که یه کم دیر بهت سر بزنم. امروز که دارم برات میرسم تقریبا داریم به نیمه ماه رمضون نزدیک میشیم.امسال من روزه نمیگیرم و از این بابت خیلی ناراحتم آخه چندتا از مامانا رو میشناسم که کوچولوشون هم سن تو هستش اما روزه میگیرن .تصمیم گرفتم از هفته آینده منم یه در میون روزه بگیرم اما بابایی نمیذاره شما هم با ماه رمضون خوبی .چند وقتیه وقتی بهت میوه میدم میخوای اونو بدی به بابایی تا بخوره.اما بابایی روزه هستش و نمیتونه این کار رو بکنه.تازگیا چند تا کلمه یاد گرفتی مثل: آب،در،شیر،عمو،و...اینجوری میگی{آ،د،عم،}قربون اون حرف زدنت یه کار بانمکی که میکنی اینه که وقتی میخوای بری بیرون خودت بابای میک...
9 تير 1394

بلاخره تموم شد

سلام گلکم خب بعد از دو هفته تاخیر دیگه میخوام مامان منظمی باشم و زود به زود پست بذارم اول از همه بگم از تموم شدن امتحاناتم که  چهارشنبه تموم شد تو این دو هفته یه کم اذیت شدم .آخه موقع درس خوندن مجبور بودم تو رو ببرم پیش زندایی یا اون بیا خونمون تا ازت مراقبت کنه دو بار هم بردمت پیش دختر خالم یعنی عزت تا با فاطمه زهرا که خیلی دوست داره ،بازی کنی   و اینجوری من بتونم تو خونه درس بخونم.و جاهای دیگه ...اما بعضی مواقع دلم شور میزد و نگرانت بودم که نکنه خدایی نکرده یه چیزیت بشه ،یه بارهم وقتی ازم دور شدی زدم زیر گریه   نمیدونم چرا .   گاهی اوقات هم میشد که کسی نبود ازت نگهداری کنه و مجبور بودم ...
29 خرداد 1394

شروع امتحانات دانشگاهم

سلام عشق مامان  ببخش که دیر اومدم البته الآن هم خیلی عجله دارم آخه 16 خرداد ماه امتحانات مامانی شروع میشه نمیدونم یه اتفاق خوب بگم یا بد هم افتاده اونم اینکه مادر جون 15 خرداد یعنی فردا عازم مشهد مقدس هستش یه طرف خوشحالم که مادر جونی داره میره زیارت امام رضا از طرف دیگه هم نگران امتحاناتم هستم آخه من برنامه ریزی کرده بودم که موقع درس خوندن  شما رو ببرم پیش مادرجونی تا بتونم خوب درس بخونم ولی خب نشد البته تو این یه هفته دارم  تمام تلاشم رو میکنم تا یه تیکه از درسام رو بخونم که خدا رو شکر تقریبا موفق شدم تا یادم نرفته اینم بگم که دوشنبه گذشته مامانی عصمت و بابا سید رفتن کربلا ی معلی خوش به حالشون ...
14 خرداد 1394

استخوون بندی بدن دختر من

سلام دختر گلم چند هفته ای بود که موقع راه رفتنت تعادلت رو از دست میدادی و میخوردی زمین و بعدشم به من نگاه میکردی و ناله میکردی یا بیشتر اوقات گریه میکردی این زمین خوردنات منو خیلی نگران کرده بود خیلیا میگفتن این زمین خوردن طبیعیه ولی شما از حد متعارف گذشته بودی خیلی میخوردی زمین اشتهات هم کم شده بود و مسیله وزنت منو خیلی اذیت میکرد برا همین به پیشنهاد بابایی قرار شد  ببریمت دکتر یکشنبه 3خرداد من بعد از کلاس اولیم تو دانشگاه مستقیم  اومدم بیمارستان بابایی هم از اون طرف شما رو از خونه مامان جون آوردن بیمارستان اونروز دکتر خیلی دیر اومد برا همین منم مجبور شدم کلاس بعدیم رو نرم که اونم فدا یه تار موی دخترم...
6 خرداد 1394

مراقبت یکسالگیت و واکسنت

سه شنبه 15 اردیبهشت وقتی از دانشگاه برگشتم اومدم دنبالت و بردمت مرکز بهداشت برا مراقبت یکسالگیت آخ که من اونروز چقدر به خاطر وزنت حرص خوردم آخه عزیزم از 9ماهگیت منحنی رشدت مستقیم داره میره جلو و بالا نمیره اینجوری ------------ وزن یکسالگیت 900/8 اون خانومه که کارات رو انجام میداد گفت خیلی کمه برا همین منو فرستاد اتاق تغذیه تا راهنماییم کنه.خودم به خودم دلداری میدم و میگم این وزن کم شاید به خاطر فعالیت زیادته آخه جیگر مامان تقریبا یه ماهه که راه میره بعدم میگم ان شالله که تنت سالم باشه و مریض نشی... مراقبت بعدیت رو هم به خاطر وزن کمت ویژه زد و گفت یک ماه دیگه باید برم پیشش برا واکسنت هم  گفت که باید دوشنبه ...
23 ارديبهشت 1394

تولد یکسالگی نفسم

بقیه در ادامه مطلب ... سلام عسلم برا چندمین بار تولدت مبارک خب بگم از جشن تولدت راستش رو بخوای ما جشن مفصلی برات نگرفتیم و خیلی ساده بود تاریخ تولدت 15 اردیبهشت بود ولی ما به خاطر برخی مسایل زودتر گرفتیم یعنی 10 اردیبهشت ،اونم خونه مادر جون.شما تا ساعت 10خوابیده بودین. بیدار که شدی دیگه نگذاشتیم بخوابی برا همین یه کم بی حال بودی کیک تولد یکسالگیت رو خودم درست کردم البته با کمک خاله جون نوشته  روی اونم کار مشترک من و باباییه طرح ساحل   یه عکس دو نفری با دانیال وقتی کیک رو بریدیم تازه یادمون اومد کلاه سرت نگذاشتیم خودتم از کلاه زیاد خوشت نمیومد عکسا...
23 ارديبهشت 1394

اینترنتمون قطع بود

سلام به فرشته کوچولوی خودم منو ببخش که دیر اومدم خیلی وقته که میخوام پست تولدت رو بذارم چندروزی اینترنتمون قطع بود وقتی رفتیم درست کنیم گفته هنوز 40روز دیگه فرصت دارین شاید دیگه تمدید نکنیم آخه بابایی پول نداره شوخی کردم عزیزم آخه تازگیا خونه مامان جون اینترنت وصل هستن برا همین شاید از نت اونا استفاده کنم معلوم نیست ...
23 ارديبهشت 1394