فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 10 سال و 12 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

چندتا عکس از گذشته

1394/4/12 17:50
6,587 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

http://zibasaz.niniweblog.com/

سلام به گلدختر مامانی

قبل از اینکه بریم عکساروببینیم اینو بگم که چند شب پیش تب کردی.وقتی که از مهمونی خونه عمو سیدعلی اومدیم خونه من متوجه شدم که شما یه کم صورتت داغه

فردا صبحش بردمت بیمارستان تا دکتر شما رو معاینه کنه

که ایشون علت تبت رو عفونت گلو تشخیص دادن برا همین یه آمپول و شیاف برا تبت و شربت برات نوشتن که من گفتم اگه میشه به جای آمپول همون دارو باشه.دکتر گفت که هیچ فرقی نمیکنه

روز اول به زور دارو رو بهت دادیم و برات شیاف گذاشتم تا بعد ازظهر تب داشتی و بی قراری میکردی تا اینکه شب یه کم حالت بهتر شد و رفتیم خونه عمه مریم برای تولد امیررضا

اونجا هم دختر خوبی بودی و همینطور تبت اومده بود پایین.از تزیینات تولد امیررضا خوشت اومده بود و میخواستی بادکنکش رو برداری

وقتی اومدیم خونه دوباره تب کردی.خواستم دارو رو بهت بدم ولی نمیخوردی همه رو با گریه میدادی بیرون.چقدر دارو دادن به تو سخته عزیزم.کلا بد دارویی.آخر کاری هم دهنت خون اومد فک کنم سرنگ دهنت رو زخم کرده بود.بابایی گفت پاشو بریم بهش آمپول بزینم.ساعت تقریبا 5/1 نصف شب بود .آماده شدم و شما هم که خواب بودی و داغ بغل گرفتم و رفتیم درمانگاه که اونجا بسته بود و از اونجا رفتیم بیمارستان قسمت اورژانس و با سختی بهت آمپول زدیم.آخه من شما رو گرفته بودم تا تکون نخوری ولی با این وجود خودت رو تکون میدادی و اجازه نمیدادی تا پرستار کارش رو بکنه.یعنی همینطور که آمپول تو پات بود تکون میخوردی .کلی گریه کردی. ولی وقتی تموم شد آروم شدی و خوابیدی.من فقط گریه میکردم اصلا اشکام قطع نمیشد تو ماشین که بودیم تا بیایم خونه یاد اون صحنه آمپول زدنت میفتادم  ،یاد گریه هایی که میکردی.میدونم که باید صبورتر با این قضیه برخورد میکردم ولی چیکار کنم دست خودم نبود، تو ماشین من مدام اشک میریختم ولی شما خواب بودی و هنوز تب داشتی.وقتی اومدیم خونه ساعت 2بودمن بالا سرت بیدار بودم و دستمال خیس رو پاهات میذاشتم ولی تبت قطع نمیشد.بابایی گفت که براش شیاف بذار اما من یه کم میترسیدم آخه فاصله شیاف گذاشتن باید زیاد باشه اما چاره ای جز این نبود وقتی میخواستم این کار رو بکنم شما گریه میکردی و خوشت نمیومد ولی با این کار تقریبا بعد از 10دقیقه خداروشکر تبت اومد پایین . نمیدونم اثر آمپول بود یا شیاف منم که دیگه خیالم راحت شده بود که شما دیگه تب نداری،تقریبا نزدیکای اذان صبح بود که خوابم برد .شب خیلی بدی بود و خیلی سخت.ولی من در کنار این همه ناراحتی و استرس به یه چیز با ارزشی رسیدم.اونم اینکه زاویه نگاهم رو عوض کنم مثلا اینکه درسته که الآن من تو سختی هستم ولی شاید این خودش یه امتحان باشه و من باصبر کردن بتونم نمره خوبی بگیرم.دیگه اینکه قبل از این ماجرا من قدر سلامتیت رو نداشتم.الآن که میبینم داری آروم نفس میکشی و دیگه تب نداری با همه ی وجودم خدا روشکر میکنم.الآن دیگه غیر از سلامتی تو و بابایی و خانوادم چیزایی که قبلا منو اذیت میکرد برام مهم نیست و خیلی کم اهمیت شدن و دیگه بهشون فک نمیکنم همین که خانوادم در کنارم هستن و سالمن برام کافیه همین عشق و محبتی که به هم داریم عالیه

خب ببخش که سرت رو درد اوردم امیدوارم که دیگه رنگ مریضی به خودت نبینی تا منم همش شادی هات رو برات بنویسممحبت

چند عکس از گالری عکسای چند وقت گذشته انتخاب کردم یعنی میشه تقریبا 13و14ماهگیت

اولین عکس از جشن تولد امیررضاست .شما زیاد دوست نداشتی که اونجا بشینیجشن

اینجا شما داری لباساتو رو سر و دوشت میریزی خیلی این کار رو دوست داریتعجب

آشپز کوچولو خونه ما.البته در واقع اینجوری نیست آخه وقتی من میرم تو آشپزخونه تا کارام رو بکنم شما بهونه گیری میکنی دوست داری بیشتر باهات بازی کنمخوشمزه

داری لامپ خونه رو روشن میکنی البته بیشتر موارد موفق نمیشیتشویق

این عکس برا زمانیه که مادر جون یه نذر داشتن برا زمانی که شما تازه به دنیا اومده بودی و بستری شده بودی زود خوب بشین.که امسال نذرشون رو ادا کردم .این آش هم برا همین نذره که خودت بالا سرش نشستی تا نظارت کامل رو داشته باشیخندونک

سرباز کوچک ما که با کلاه سربازی باباش داره بازی میکنهعینک

 

اینم یه عکس سلفی که دخترم گرفته

و میگه یهویی همین حالا منو ریحانه و سیدحسین و امیررضاخندونک

ولی در واقع این عکس رو خود من گرفتم فک کنم اینجا فاطمه سادات میخواست یه چیزی رو بده به من ولی وقتی داشتم عکسش رو نگاه میکردم دیدم مثل اینکه فاطمه سادات دوربین رو گرفته دستش و یه عکس سلفی گرفته

به نظر شما اینجوری نیستسوال

                                                                      محبتعشق مامانشمحبت

پسندها (1)

نظرات (5)

مامان مبینا
13 تیر 94 19:58
فاطمه جونم ایشالله ک دیگه هیچ وقت مریض نشی خاله عکساتم عاااااااااااااااالی وبا مزه شده عزیز دلممممم
ترنم
14 تیر 94 13:30
ایشاله دیگه هیچ وقت مریض نشی و همیشه شاد و سلامت پیش خونوادت باشی عزیزم عکساتم قشنگه ببین چه سلفی گرفته خانم
مامان مبینا
15 تیر 94 18:15
فاطمه جون عااااااااااااااااااااشقتم ایشالله ک دیگه هیچ وقت مریض نشی خاله
atefeh
19 تیر 94 15:57
وب قشنگی دارین)(