این چند وقتی که نبودم...
تاخیرم انقدر زیاده که یادم نمیاد چه اتفاقاتی تو این مدت افتاده که برات بگم. ولی خب تا اونجایی که یادمه میگم
امشب خاله جون از گنبد کاووس میاد پیشمون تا مارو از دلتنگی بیاره بیرون.فقط تنها دلنگرانی که من پیدا میکنم برخورد تو و دانیاله.آخه شما یه رفتار بدی داری که اونم نمیدونم از کجا نشأت گرفته اینه که هروقت یکی بهت سلام میکنه یا باهات حرف میزنه شما سریع میزنی تو صورتش.از اینورم دانیال یه کم رو تو حساسه منم که میرم دانشگاه مجبودم تورو بذارم خونه مامان جون که خاله هم اونجاست
امیدوارم این چند روزی که اینجا هستن به هممون خوش بگذره
چند روز پیش یه مریضی بدی گرفتی.تب و استفراغ داشتی.دختر گلم من تصمیم گرفتم که دیگه زیاد از مریضی هات اینجا نگم اما من که حساب میکردم تقریبا از اول تابستون تا حالا یه ماه کامل سالم نبودی یا مثلا سر 20روز دوباره مریض میشدی یا مثلا یه هفته خوب بودی دوباره مریض میشدی،شاید تو یه ماه من 3بار تو رو بردم دکتر.عزیزم فک نکنی من خیلی حساسم به خاطر همین دکتر و درمونت میکنم.آخه هربار واقعا مریض میشی و منو حسابی اذیت میکنی.امیدوارم که دیگه رنگ مریضی به خودت نبینی
و اینکه ماه محرم اومد
این شبا وقتی میخوایم بریم مراسم دلشوره دارم که آیا فاطمه سادات با ما همکاری خواهد کرد یا خیر.؟این چند شب خوب بود امیدوارم بهتر هم بشه.عزیزدلم شرکت تو مراسم امام حسین با وجود تو خیلی شیرینه مخصوصا وقتی میبینی دارن سینه میزنن تو هم باهاشون همراه میشی و سینه میزنی
وقتی تورو اینجوری میبینم ذوق میکنم.خوشحال میشم که بچم از الآن تو این مراسمهای پاک شرکت میکنه
خداروشکر واسه این لحظات ناب
امیدوارم تاثیرش رو هم تو زندگیت ببینی نفسم
میبوسمت