فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 10 سال و 13 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

اولین نماز جمعه دختر گلم

سلام به یه دونه دخمل خودم که  امروز یعنی جمعه19دی ماه 93اولین باری بود که میبردمش نماز جمعه.البته اینم بگم که خود مامانی هم بعد زایمان این اولین باری بود که میرفت نماز جمعه.متاسفانه عکسی ازت ندارم، اول که نماز جمعه شروع شد شما آروم بودی ولی کم کم شروع کردی به بهونه گیری . تازگیا هم که داری سعیت رو میکنی تا چهاردست و پا بری وقتی هم نمیتونی غر میزنی ، اونجا هم همین کار رو میکردی.آخراش دیگه نزدیک بود گریه کنی که بعد از تموم شدن نماز سریع بغلت کردم تا صدای گریه ات دیگرون رو اذیت نکنه .نماز عصر رو هم به دلیل اینکه شما داشتی شیرت رو میخوردی و خواب رفتی نخوندم. راستی مامانی عصمت هم بود.خلاصه اینکه در کل خوب بود امیدوارم که بردن...
19 دی 1393

چندتا خبری که تاریخش گذشته

سلام خشکل مامانی ببخشید که دیر به دیر بهت سر میزم.چندتا خبر تو این مدت داشتم که الآن بهت میگم اول از همه اینکه دومین دندون عسل مامانی سرک زده.وقتی که داشتیم میرفتیم مسافرت خونه عمه جون اون موقع بود که متوجه این مروارید کوچولو تو دهنت شدم.مبارک باشه خانمم دومیش اینکه تقریبا دو ماه و نیمه که ما صاحب ماشین شدیم.بابت این موضوع خیلی خوشحالم.دست بابایی هم درد نکنه که هرجوری بود با وام و قرض گرفتن و البته فروختن طلای مامانی پول ماشین رو جور کرد و یه پراید دست دوم{البته زیاد کار نکرده}برامون خرید تا اینجوری زمستون که هوا سرده راحت تر رفت و آمد داشته باشیم.خدا جونم ممنونم ازت... سومیش اینکه تصمیم گرفتم از این به بعد مقداری از خاطره هات که حر...
13 دی 1393

دوباره دندون مامانی

سلام مخمل مامانی.امروز ساعت 5/10نوبت دندونپزشکی داشتم.منم تو رو آماده کردم و گذاشتمت پیش زندایی آخه مادر جون و پدر جون رفتن گنبد کاووس خونه خاله .آخه دارن خونشون رو عوض میکنن. ساعت تقریبا11بود،زندایی زنگ زد که داری گریه میکنی.میگفت حسابی بغض کردی .منم یه زنگ به بابایی زدم.بعد از این بابایی تعریف میکرد وقتی نزدیک خونه شده صدای گریه ات تا بیرون میومده.وقتی هم بغلت کرده آروم گرفتی اما هنوز اون بغض رو داشتی .بعدش هم بهت فرنی داده و شماهم خوابیدی و بابایی باز اومده بیرون. وقتی من کارم تموم شد زنگ زدم زندایی گفت که نیم ساعت بیشتر نخوابیدی و بیدار شدی. الآن هم آرومی. عشق مامان تو این مدتی که دندون پزشکی بودم دلم برات تنگ شده بود.اصلا ...
6 دی 1393

یه مسافرت 3روزه

سلام به گلدختر مامانی که همینجور به روند شیرینتر شدن و البته شیطونتر شدن خودش داره ادامه میده.به همه دوستان گلم هم سلام میکنم این چندوقته که نبودم دلم براتون تنگ شده بود.صبح شنبه 29آذر ساعت 12 از یزد حرکت کردیم به سمت تهران باباسید و مامانی عصمت هم باهامون بودن میخواستیم بریم خونه عمه جون بابایی اوایلش بد نبود ولی ... این اولین مسافرتی بود که باهم میرفتیم .خود من هم بعد یکسال بود که میخواستم برم مسافرت .آخه موقعیتش جور نمیشد.بعد زایمان که خیلی به مسافرت احتیاج داشتم{ازلحاظ روحی حالم خوب نبود}امتحانات دانشگاهم شروع شد. بعد اونم که هوا گرم شد و کا ر بابایی و نداشتن وسیله و همراه و.... خلاصه اینکه در کل مسافرت بدی نبود و خوش ...
5 دی 1393

اکران فیلم شیار143

دیشب به همراه مادر جون و خاله اینا سعید و دایی جون رفتیم برا تماشای فیلم شیار143 که بلیطش رو دایی جون با تخفیف برامون خریده بود اول که رفتیم داخل شما خواب بودین که البته کمی بعد بیدار شدین.وقتی همه جا تاریک شد گفتم شاید بترسی و گریه کنی که از اونجایی که دخمل ماما خیلی شجاعه با کمال تعجب نگاه میکردن ماشالله به گلدختر خودم در طول نمایش فیلم هم گاهی بهونه میگرفتی که با همکاری پدر جون و مادر جون و البته بابایی شما تا وسطای فیلم آروم موندی بعد از اون هم شیر خوردی و خوابیدی.تو سینما شیرینکاری در می اوردی که میخواستم بخورمت اما اونجا باید آرومت میکردم. راستی اینم باید بگم که این اولین باری بود که سینما میرفتی. فیلم خیلی خوبی بود.و همی...
23 آذر 1393

روضه خونی خونه خاله زهرا

سلام نفس خانم امیدوارم که حالت خوب باشه امروز باهم دیگه اماده شدیم که برم روضه خونه خاله زهرا مامانی.این روضه خونی چند روزه رو خاله زهرا نذر هرساله داره که اخر صفر میخونه امسال که من شما رو دارم توفیق پیدا کردم فقط یک روزش رو برم اتفاقا اون روز روضه علی اصغر بودش که تصمیم گرفتم لباسای علی اصغرت رو تنت کنم اینم یه عکس کنار سفره علی اصغر.البته من دور رسیده بودم برا همین یه کمش رو جمع کرده بودن                                       ...
20 آذر 1393

دیدار با مادر چهار شهید

دیشب زندایی جون زنگ زد خونمون و برا شام دعوتمون کرد.دایی جون مادر چهار شهید رو که اومده بودن اردکان دعوت کرده بود به ماهم گفته بود بیاین.خانم عزیز بودن و مهربونیشون همه جای خونه رو پر کرده بود چندتا خاطره از پسراشون برامون گفتن حس خوبی داشتم فکر کنم این حس رو همه ی اونایی که اونجا بودن داشتن.واقعا ما به این مادرای محترم شهدا مدیونیم خدا کنه که کاری نکنیم که ناراحت بشن... ایشون شما رو بغل کردن و بوسیدنت و برات دعا کردن   شب خیلی خوبی بود شما هم خدا رو شکر زیاد اذیت نکردی و دختر خوبی بودی .                       &nbs...
16 آذر 1393