یه مسافرت 3روزه
سلام به گلدختر مامانی که همینجور به روند شیرینتر شدن و البته شیطونتر شدن خودش داره ادامه میده.به همه دوستان گلم هم سلام میکنم این چندوقته که نبودم دلم براتون تنگ شده بود.صبح شنبه 29آذر ساعت 12 از یزد حرکت کردیم به سمت تهران باباسید و مامانی عصمت هم باهامون بودن میخواستیم بریم خونه عمه جون بابایی
اوایلش بد نبود ولی ...
این اولین مسافرتی بود که باهم میرفتیم .خود من هم بعد یکسال بود که میخواستم برم مسافرت .آخه موقعیتش جور نمیشد.بعد زایمان که خیلی به مسافرت احتیاج داشتم{ازلحاظ روحی حالم خوب نبود}امتحانات دانشگاهم شروع شد. بعد اونم که هوا گرم شد و کا ر بابایی و نداشتن وسیله و همراه و....
خلاصه اینکه در کل مسافرت بدی نبود و خوش گذشت.بعدا که انشالله بزرگ شدی برات تعریف میکنم چی شد.فقط اینو بگم که بعد این ماجرا من و بابایی کلی باهم دعوا کردیم
خب بگذریم...
شما اینجا تو ماشینی
اینجا تازه رسیده بودیم خونه عمه جون .داشتی با تعجب نگاه میکردی
این آقا پسر هم که کنار دست شما نشسته میشه پسر دختر عمه بابایی که اسمش علی آقاست و 10 ماهشه
اینم از بساط شب یلدا...
شب یلدایی خیلی خیلی خوش گذشت یه شب فراموش نشدنی بود
وقتی هم برمیگشتیم رفتیم شهر مقدس قم.جاتون خالی یه زیارت کردیم و ناهار خوردیم و برگشتیم.
نفسمی