فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 10 سال و 12 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

اولین برف زندگیت...

  ادامه مطلب   سلام عسل مامان امسال زمستون یزد بارندگی خیلی کمی داشت برا همین اکثر مردم نگران وضعیت آب بودن آخه یزد یه شهر کویریه و ممکنه به مشکل بر خوریم تا اینکه دوشنبه هفته ای که گذشت یعنی4/12/93 رحمت خدا شامل حال ما شد و اولین برف زندگی شما شروع به بارش کرد البته مثل اینکه تقریبا از نیمه های شب شروع شده بوده ممنونیم از خدای مهربون عزیز دلم دیگه فرصت نشد که از تو عکس بگیرم یا آدم برفی درست کنم آخه صبح من رفتم دانشگاه و وقتی هم برگشتم دیگه برفا تقریبا ذوب شده بودن.اما اینم بگم که اگه هم دانشگاه نمیرفتم شما رو بیرون نمیبردم آخه هوا خیـــلــــــی سرد شده بود   یه چیز دیگه...
8 اسفند 1393

دانشگاه رفتن مامانی و مریضی فاطمه خانم

سلام مخملم هفته ی گذشته زیاد خوب نبود آخه اسهال گرفته بودی وقتی هم بردمت دکتر  گفتن که ویروسی هستش اشتهات هم کم شده بود. به نظر خودم هم سبکتر شده بودی قربونت برم ،الهی که هیچوقت مریض نباشی و همیشه تنت سالم باشه. وای که چقدر سخته بچه ات مریض بشه اما خدا رو شکر چند روزیه که حالت بهتره این روزا خیلی سرم شلوغ شده آخه مامانی دانشگاه میره و از شنبه تا سه شنبه کلاس دارم خدارو شکر مادرجون خیلی کمکم هستش و ازت نگهداری میکنه ولی خب مادر جون هم خسته میشه آخه شما خیلی شیطون شدین و مدام میخواین دست به یه چیزی بگیرین و بلند بشین اما هنوز راه نمیرین برا همین خیلی باید مراقبت باشیم   دخت...
29 بهمن 1393

اولین راهپیمایی دخترم

آمدیم به احترام خون شهدا...    ادامه مطلب...         امسال برای اولین بار بود که با تو  در  راهپیمایی شرکت میکردم البته یه کم دیر رسیدیم  و تقریبا راهپیمایی دیگه داشت تموم میشد .ولی خب اصل همین حضوره که ما داشتیم تو مصیر راهپیمایی چندتا سرباز  مسؤول رنگ کردن صورت بچها بودن.به بابایی گفتم بیا ماهم دخترمون رو ببریم.اولش یه کم مخالفت کرد اما بعد... اینی شد که میبینی .خیلی ناز شده بودی.وقتی سربازه میخواست صورتت رو رنگ بزنه میخواستی به قلموی رنگ نگاه کنی برا همین بابایی صورتت رو گرفت تا تکون ندی بعد رفتیم کنار میز نق...
22 بهمن 1393

9 ماهت تموم شد

     سلام نازنینم                  9ماهگیت مبارک خوشحالم که دیگه کم کم داری بزرگ میشی اما من دوست دارم این روزای شیرین و تکرار نشدنی یه کم کند تر بگذرند آخه این حس با تو بودن یه نیروی عجیبی به من میده یه جورایی منو حسابی درگیر خودش کرده به طوری که دوری از تو خیلی برام سخت شده. گاهی اوقات وقتی بغلت میکنم از شدت عشقم محکم فشارت میدم.میخوام بخورمت وقتی نگام میکنی انگار تمام دنیا رو بهم میدن.قربون اون چشمای معصومت... حالا از کارای جدیدی که یاد گرفتی برات بگم اول از همه اینکه دیگه به خوبی میتونی چار دست و پا بری البت...
15 بهمن 1393

زندگی من...

 سلام به همراهان همیشگی دخترم ،امیدوارم که حال همگی خوب باشه از اونجایی که من تو دفتر خاطرات فاطمه سادات چیزی نمینویسم فکر کردم شاید بهتر باشه هر چی هست همینجا بذارم برا همین این پست یه کم خصوصی هستش البته یه کمـــــــــا اگه دوست داشتین بخونید سلام گلکم.خوبی مامان؟قربون دخترم برم که روز به روز داره چیزای بیشتری یاد میگیره.امروز اومدم یه کم باهم حرف بزنیم ،یا شایدم یه چیزایی یادت بدم .حالا ببینیم چی میشه بذار از اول زندگی متاهلیم شروع کنم {البته خیلی خیلی خلاصه} 16سالم بود که به خواستگاری آقا سید جواب مثبت دادم . شاید به نظرت من هنوز سن و سالی نداشتم اما به نظر خیلی از اطرافیانم که چندبارهم ...
6 بهمن 1393

عکسای جیگر مامان

      سلااااااااااااااااااام من اومدم با کلی عکس جذاب...   خب اول از همه میخوام عکس سوغات مادرجون رو بذارم اینم یه عکس با کلاه فاطمه زهرا تو این لباس خیلی ماه میشی عزیز دلم تاب تاب ناناسی خدا منو نندازی... وقتی بابایی تابت رو نصب میکرد شما سوار رورواکت بودی منم داشتم کارای خونه رو انجام میدادم یه کم که گذشت  نشستم تا استراحت کنم یه دفعه دیدم یه چیز نارنجی رنگ تو دهنته خوب که دقت کردم دیدم تیغه چاقو رو کردی تو دهنت.اون لحظه نمیدونی چه حالی داشتم تا بیام پیشت و اونو ازت بگیرم چندتا یا امیرالمومنین گفتم که خودش حفظت کنه...
30 دی 1393

برگشتن مادر جونی و...

سلام دختر گلم . این چندروزه که نتونستم بیام پیشت بیشتر خونه مادرجون بودیم،آخه از مسافرت برگشتن،خیلی دلم براشون تنگ شده بود.اما بیشتر اونا دلتنگیشون واسه تو بود مخصوصا پدرجون.آخه تورو خیلی دوست داره .این خیلی که میگم یعنی خیلی خلیی زیاد.حتی چندبار تاحالا گفته که بیشتر از من تو رو دوست داره.حالا ایشالله بعدا در مورد پدر جونی صحبت میکنیم راستی سوغاتی هم برات اوردن دستشون درد نکنه .ایشالله عکسش رو میذارم یه خبر خوش برات دارم اونم اینکه یه نی نی کوچولوی دیگه داره به جمع ما اضافه میشه.اونم نی نی عمو سید مصطفی هستش . مبارکه. یه خبر نمیدونم بگم بد یا خوب اونم اینکه مامانی تصمیم گرفته ترم بعد دانشگاه ثبت نام کنه.نمید...
24 دی 1393