صبح روز جمعه یعنی آخرین روز سال 93 حرکت کردیم اون موقع شما خواب بودین چند ساعت بعد وقتی بیدار شدی شروع کردی به بهونه گیری کلا از این که تو ماشین بودی خوشت نمیومد و مدام از سر و کول من بالا میرفتی اینجا دیگه خسته شده بودم و تورو گذاشتم رو صندلی تا یه کم با اسباب بازی هات سرگرم بشی تو عکس هم پیداست که دیگه حوصلت سر رفته تقریبا ساعت4بعدازظهر رسیدیم شاهرود که اونجا با خاله اینا همرا ه شدیم و اومدیم سبزوار خونه پدر بزرگ دانیال پسر خالت وقتی رسیدیم خونشون شما مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده چار دست و پا تند میرفتی همون شب تو ماشین نخ گوشت رو باز کردیم تا گوشواره ای رو که خاله جون برا نوزادی خودش بود رو گوشت کنیم ا...