فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 10 سال و 12 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

سفرنامه نوروزی-94

صبح روز جمعه یعنی آخرین روز سال 93 حرکت کردیم اون موقع شما خواب بودین چند ساعت بعد وقتی بیدار شدی شروع کردی به بهونه گیری کلا از این که تو ماشین بودی خوشت نمیومد و مدام از سر و کول من بالا میرفتی اینجا دیگه خسته شده بودم و تورو گذاشتم رو صندلی تا یه کم با اسباب بازی هات سرگرم بشی تو عکس هم پیداست که دیگه حوصلت سر رفته تقریبا ساعت4بعدازظهر رسیدیم شاهرود که اونجا با خاله اینا همرا ه شدیم و اومدیم سبزوار خونه پدر بزرگ دانیال پسر خالت وقتی رسیدیم خونشون شما مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده چار دست و پا تند میرفتی همون شب تو ماشین نخ گوشت رو باز کردیم تا گوشواره ای رو که خاله جون برا نوزادی خودش بود رو گوشت کنیم ا...
14 فروردين 1394

ما برگشتیم...

سلام به همگی با یه کم تاخیر سال نو تون مبارک روز  چهارشنبه ساعت 30/5 ما از مسافرت برگشتیم جاتون خالی خوب بود راستی دو روزی هم رفتیم مشهد البته خیلی اتفاقی بود دیگه وقتی میگن طلبیده همینجوری میشه دیگه خدا رو شکر میکنم که این توفیق نصیبمون شد خیلی حس خوبی بود فاطمه سادات هم همون روز دوم مسافرتمون یه سرماخوردگی کوشولو پیدا کرد که هنوزم که هنوزه یه کم داره البته این سرماخوردگیش زیاد اذیتمون نکرد از نظر سازگاری هم همکاری فاطمه سادات با ما تقریبا40.50 بود یعنیبیشتر با ما راه اومد تا اذیت کنه خب مساقرت با بچه کوچیک سختیهای خودشو داره ولی در کل خوبی هاش بیشتر بود دلم براتون تنگ شده بود پست مسافر...
14 فروردين 1394

میخوایم بریم مسافرت...

سلام به همه ی دوستان گلم ممنون که نگرانمون بودین خدارو شکر فاطمه سادات خیلی بهتره الآن چندروزیه که عمه مریمش از مکه اومدن برا همین یه کم سرمون شلوغه اومدم بگم که ما داریم برا مسافرت اماده میشیم ایشالله اگه خدا بخواد میخوایم بریم خاله جون رو ببینیم همه ی دل نگرونیم فاطمه سادات هست نمیدونم با ما همراهی میکنه یا نه خدا کنه که دختر خوبی باشه و اذیت نکنه اولین روز عید هم سالگرد ازدواجمون هست  پیشاپیش مبارک ...
28 اسفند 1393

چندتا خبر

    فقط متن  اول از همه معذرت خواهی بابت تاخیر خیلی زیادم واقعا این روزا خیلی سرم شلوغه از کارای خونه گرفته تا مریضی فاطمه جون و درس و دانشگاه و .. خدا رو شکر فاطمه سادات گلوش خیلی بهتره اما تقریبا یک هفته از بهبودیش گذشته بود که دهنش قارچ زد از دیروز تا حالا هم که صداش گرفته .مادرم میگه اینا به خاطر دندونشه آخه دخمل مامان داره دوتا از دندونای بالاییش بیرون میادتاریخش هم فکر کنم17/12 بود که وقت نشد بیام خبر بدم .اما دکتر گفت که این قارچا ویروسیه و واست دارو نوشت چند هفته قبل فاطمه سادات رو بردیم تا آقای دکتر گوشش رو سوراخ کنه وای که چقدر گریه میکرد دختر عزیزم مرواریدای جدیدت مبارک اتفاقا همون شب ی...
23 اسفند 1393

یه پست عجله ای

سلام به دوستان گلم و نازنین دخترم میخواستم بگم که مسیله تب فاطمه سادات جدی تر شد و دکتر گفت که گلوش عفونت کرده دختر عزیزم تازگیا خیلی بیتابی میکنی مخصوصا دو شبه که تقریبا ساعت 3 نصف شب پا میشی و گریه میکنی اون موقع تو تب داری میسوزی .دیگه مثل سابق نیستی شیطونی هات خیلی کمتر شده.خدا کنه که هرچه زودتر خوب بشی و بازم با شیطونی هات منو خوشحال کنی دوستان عزیز تو رو خدا برا فاطمه جونم دعا کنید که زود خوب بشه الآن که دارم اینون مینویسم تو داری میای سراغم خدا روشکر تا داروهات رو بهت میدم کمی بهتری ولی بدشانسی شما زیاد از دارو خوردن خوشت نمیاد و به زور باید بکنم تودهنت من دیگه باید برم      ...
10 اسفند 1393

اولین برف زندگیت...

  ادامه مطلب   سلام عسل مامان امسال زمستون یزد بارندگی خیلی کمی داشت برا همین اکثر مردم نگران وضعیت آب بودن آخه یزد یه شهر کویریه و ممکنه به مشکل بر خوریم تا اینکه دوشنبه هفته ای که گذشت یعنی4/12/93 رحمت خدا شامل حال ما شد و اولین برف زندگی شما شروع به بارش کرد البته مثل اینکه تقریبا از نیمه های شب شروع شده بوده ممنونیم از خدای مهربون عزیز دلم دیگه فرصت نشد که از تو عکس بگیرم یا آدم برفی درست کنم آخه صبح من رفتم دانشگاه و وقتی هم برگشتم دیگه برفا تقریبا ذوب شده بودن.اما اینم بگم که اگه هم دانشگاه نمیرفتم شما رو بیرون نمیبردم آخه هوا خیـــلــــــی سرد شده بود   یه چیز دیگه...
8 اسفند 1393

دانشگاه رفتن مامانی و مریضی فاطمه خانم

سلام مخملم هفته ی گذشته زیاد خوب نبود آخه اسهال گرفته بودی وقتی هم بردمت دکتر  گفتن که ویروسی هستش اشتهات هم کم شده بود. به نظر خودم هم سبکتر شده بودی قربونت برم ،الهی که هیچوقت مریض نباشی و همیشه تنت سالم باشه. وای که چقدر سخته بچه ات مریض بشه اما خدا رو شکر چند روزیه که حالت بهتره این روزا خیلی سرم شلوغ شده آخه مامانی دانشگاه میره و از شنبه تا سه شنبه کلاس دارم خدارو شکر مادرجون خیلی کمکم هستش و ازت نگهداری میکنه ولی خب مادر جون هم خسته میشه آخه شما خیلی شیطون شدین و مدام میخواین دست به یه چیزی بگیرین و بلند بشین اما هنوز راه نمیرین برا همین خیلی باید مراقبت باشیم   دخت...
29 بهمن 1393

اولین راهپیمایی دخترم

آمدیم به احترام خون شهدا...    ادامه مطلب...         امسال برای اولین بار بود که با تو  در  راهپیمایی شرکت میکردم البته یه کم دیر رسیدیم  و تقریبا راهپیمایی دیگه داشت تموم میشد .ولی خب اصل همین حضوره که ما داشتیم تو مصیر راهپیمایی چندتا سرباز  مسؤول رنگ کردن صورت بچها بودن.به بابایی گفتم بیا ماهم دخترمون رو ببریم.اولش یه کم مخالفت کرد اما بعد... اینی شد که میبینی .خیلی ناز شده بودی.وقتی سربازه میخواست صورتت رو رنگ بزنه میخواستی به قلموی رنگ نگاه کنی برا همین بابایی صورتت رو گرفت تا تکون ندی بعد رفتیم کنار میز نق...
22 بهمن 1393

9 ماهت تموم شد

     سلام نازنینم                  9ماهگیت مبارک خوشحالم که دیگه کم کم داری بزرگ میشی اما من دوست دارم این روزای شیرین و تکرار نشدنی یه کم کند تر بگذرند آخه این حس با تو بودن یه نیروی عجیبی به من میده یه جورایی منو حسابی درگیر خودش کرده به طوری که دوری از تو خیلی برام سخت شده. گاهی اوقات وقتی بغلت میکنم از شدت عشقم محکم فشارت میدم.میخوام بخورمت وقتی نگام میکنی انگار تمام دنیا رو بهم میدن.قربون اون چشمای معصومت... حالا از کارای جدیدی که یاد گرفتی برات بگم اول از همه اینکه دیگه به خوبی میتونی چار دست و پا بری البت...
15 بهمن 1393

زندگی من...

 سلام به همراهان همیشگی دخترم ،امیدوارم که حال همگی خوب باشه از اونجایی که من تو دفتر خاطرات فاطمه سادات چیزی نمینویسم فکر کردم شاید بهتر باشه هر چی هست همینجا بذارم برا همین این پست یه کم خصوصی هستش البته یه کمـــــــــا اگه دوست داشتین بخونید سلام گلکم.خوبی مامان؟قربون دخترم برم که روز به روز داره چیزای بیشتری یاد میگیره.امروز اومدم یه کم باهم حرف بزنیم ،یا شایدم یه چیزایی یادت بدم .حالا ببینیم چی میشه بذار از اول زندگی متاهلیم شروع کنم {البته خیلی خیلی خلاصه} 16سالم بود که به خواستگاری آقا سید جواب مثبت دادم . شاید به نظرت من هنوز سن و سالی نداشتم اما به نظر خیلی از اطرافیانم که چندبارهم ...
6 بهمن 1393