دزدیدن موتور بابایی...
هنوز روزای اول،دوم رمضون بود که بابایی یه شب سر سفره افطار گفت که موتور رو دزدیدن خیلی ناراحت شدم ولی وقتی به تو فکر میکردم همه چیز برام خوب میشد.فکر نکن که این ماجرا برا ما سخت نبود و اصلا ناراحت نشدیم ،عشق به تو همه چیز رو آسون میکرد.
خدا رو شکر میکردم به خاطر وجود تو،عزیز دلم ممنون که هستی،اگه تو نبودی انقدر راحت با این موضوع کنار نمی اومدم ،آخه بابایی همین یه دونه وسیله نقلیه رو داشت که با دزدیدن اون رفت و اومد برامون خیلی سخت شد البته باید از پدر جون تشکر کنیم که ماشینش رو برا مدتی داد به بابا.همینطور از عمو سیدعلی و سیدعباس.
بعد چند روز هم از پلیس راهنمایی زنگ زدن که موتورتون پیدا شده
البته اکثر چیزاش رو برده بودن ولی بازهم خدا رو شکر میکنیم که همینش هم خوبه.
اینم چندتا عکس جانانه از اسکلتش
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی