یه درد خیلی سخت برای بابایی
جمعه هفته ی گذشته روز خیلی بدی بود.آخه صبح که ازخواب پا شدیم بابایی یه کم پهلو درد داشت که مدتی که گذشت دردش آرومتر شد.اما دوباره شروع کرد.بابایی خودش ماشین سوار شد و رفت درمانگاه.البته من خونه بودم .
بعد مدتی که گذشت زنگ زدم و احوال بابایی رو پرسیدم که میگفت هنوز درد دارم خلاصه اینکه دایی جون میره و بابایی رو میرسونه اورژانس که اونجا با انجام آزمایش میفهمند متاسفانه باباجون سنگ کلیه داره و بعدش هم بستریش میکنن .
من در مورد سنگ کلیه شنیده بودم که درد وحشتناکی داره بعضیا هم میگفتن که دردش سختر از درد زایمان هستش
روز اولی که اینجوری شد من و تو خونه تنها بودیم خیلی سخت بود هربار میخواستم گریه کنم نگام میکردی برا همین مجبور میشدم جلوی اشکام رو بگیرم .شب همون روز مادرجون اومد پیش تو تا من یه سر به بابایی بزنم.وقتی رفتم بیمارستان و بابایی رو تو اون وضعیت دیدم نزدیک بود همون جا بزنم زیر گریه اما بازم به خاطر بابایی خودم رو کنترل کردم انقدر مسکن بهش زده بودن بیحال بود و نمیتونست زیاد چیزی بخوره چون برمیگردوند از بیمارستان که برمیگشتم خونه تو ماشین گریه کردم .فکر نمیکردم دوریش برام انقدر سخت باشه.یاد اون روزایی افتادم که تازه به دنیا اومده بودی و تو بیمارستان بستری شده بودی.اون موقع فکر میکردم من بیشتر از بابایی سختی میکشم اما آلان میفهمیدم که بابایی هم ...
روز دوم یعنی شنبه وقتی صبح رفتم بیمارستان حالش خیلی بهتر بود.روز سوم هم مرخص شد دکتر میگفت به احتمال زیاد سنگش دفع شده آخه تو سنو سنگی تو کلیه دیده نمیشد
بعدش هم اومدیم خونه مادر جون آخه این چند روز من اونجا بودم خلاصه که این دو سه روز خیلی سخت بود وقتی زنگ بابایی میزدم حالت رو میپرسید و میگفت داره چیکار میکنه خیلی دلش برات تنگ شده بود.براهمین یه بار چندتا عکس و فیلم ازت گرفتم و بردم تا ببینه
میخواستم همینجا یه تشکر هم از خانواده هامون بکنم مخصوصا دایی جون که روز اولی کنار همسری بود و تنهاش نگذاشت ایشالله که همیشه تنشون سالم باشه
این عکس برا شب اولی هستش که بابایی تو بیمارستان بستری شد اینو دایی جون ازت گرفته
اینم همون عکسیه که گرفتم تا نشون بابایی بدم.البته یه کم عجله ای شده و چیز خاصی نداره
خداروشکر الآن حال بابایی خیلی بهتره
دوستون دارم