فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 10 سال و 11 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

بهترین لحظاتی که یه کم بد شروع شد

1393/5/9 8:28
611 بازدید
اشتراک گذاری

                               داستان یک هفته

                      خیلی سخت

                    http://zibasaz.niniweblog.com/

17اردیبهشت از بیمارستان مرخص شدم .روز اولی که اومدیم خونه همه چیز خوب بود فقط مامانی شیرش کم بود.شب اولی بیشتر بیدار بودی.تا اینکه از سحر گریه هات شروع شد.هر کاری میکردیم آروم نمیشدی عمه جون پیشنهاد داد یه کم آب شکر بهت بدیم که اونم یه کم آرومت کرد و دوباره شروع کردی به گریه کردن که نزدیکای ظهر بود که یه دفعه آروم شدی و خواب رفتی،ولی هردفعه  تو خواب می لرزیدی.بعد ازظهر بابا و مادرجون و زندایی بردنت دکتر که به خاطر زردی بالا دکتر بستریت کرد البته اون روز همینو به من گفتن بعد از چند روز خاله برام تعریف میکرد که دکتر بعداز معاینه  فهمیده که بچه ضعف داره و لرزش بدنش هم به خاطر همینه .تو جواب آزمایش هم اوره و سدیمت رفته بوده بالا و آب بدنت هم کم شده بوده و یه کم هم زردی و عفونت داشتی.کلا بیشتر به خاطرگرسنگی بستریت کردن اوره و سدیم بالا و آب کم به خاطر همینه چون نیم کیلو وزن کم کرده بودی.دکتر میگفت کاش به جای یه بار چند بار به بچه آب شکر میدادی.

عزیزم من و تو فقط یه شب خونه بودیم شب بعدش تو بخش NICUبستری شدی و من هم اولین شبی که بدون تو میخوابیدم اون شب گریه میکردم.یکی از بدترین شبهای زندگیم بود

فرداش من هم اومدم بیمارستان تا بهت شیر بدم ولی باز هم چند روز اول از هم جدا بودیم هروقت گریه میکردی زنگ میزدن تا بیام پیشت.بیمارستان که بودیم چند بار رگت رو عوض کردن پرستار میگفت چون رگ بچه  خیلی ظریفه بعد یه مدتی آب نمیره بالا برا همین  سه،چهاربار بهت سوزن زدن دکتر هم چندتا آزمایش خون برات مینوشت دیگه تقریبا دستت سوراخ سوراخ شده بود.خودم هم از لحاظ روحی اصلا حالم خوب نبود و بیشتر گریه میکردم.خیلی شرایط سختی بود خیلی اینو فقط یه مادر درک میکنه که من چی میگم

خانواده مامان و باباهم خیلی ناراحت شده بودن.مادر بزگ از بس حرص کرده بود قندش شده بود300تا.

جا داره اینجا از خانواده ام تشکر کنم که همیشه همرام بودن به خصوص مادر جون و خاله جون آخه خاله یه گل پسر خیلی شیطون که البته خیلی هم با نمکه داره که اونو پیش مادربزگ میگذاشت و میومد بیمارستان پیش من تا تنها نمونم.بیشتر صبح میومد تا شب.شب تا صبح هم مادرجون میومد چندبار هم زندایی با وجود گرفتاری که داشت اومد.واقعا نمیدونم اگه خانواده ام نبودن من دووم میورد یا نه .امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم

عزیزم من خیلی خلاصه گفتم آخه بعضی چیزها رو نمیشه نوشت باید خودت مزه اش رو بچشی تا بفهمی.انشالله که هیچ وقت این مزه ها رونچشی و همیشه دهنت شیرین باشه.

اینم چندتا عکس از مخمل مامان تو بیمارستان

 

این عکس موقعیست که خاله جون تو رو برد تا ازت خون بگیرن ،که یه کم خون رو لباست ریخته

اینم یه عکس از اتاقی که بستری بودی

 

پسندها (3)

نظرات (3)

مامان پریسا و بابا مهرداد
11 مرداد 93 9:11
آخی.. چقدر سخته انشاه دیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نی نی قشنگتون رو تو این شرایط نبینید و همیشه سرحال و شاداب کنار خونواده خوبش باشه
مامان فاطمه سادات
پاسخ
ممنون عزیزم انشالله این موقعیتها برا هیچ مادری پیش نیاد سلامتی و شادابیتون رو از خدا میخوام
مهدیه
21 مرداد 93 1:12
بمیرم بچه چه زجری کشید
مامان فاطمه سادات
پاسخ
خدانکنه
مامان بهی
17 مهر 93 8:19
من ميدونم عزيزم هم شما هم بچه چه زجري كشيدين منم مثل شما با پسرم 5 روز تو nicu به همون دليلي كه گفتي بوديم خيلي سخته خيلي مخصوصا زماني كه احتياج به توجه و رسيدگي داري بايد تو بيمارستان باشي و پاره تنت سوراخ سوراخ بشه
مامان فاطمه سادات
پاسخ
آی گفتی ولی خدارو شکر که مریضیش راه درمان داشت و خوب شد.خدارو صدهزار مرتبه شکر